مرگ تا زمانی مشخص، آنقدر به نظرمان دور میآید که نمیتواند ما را در خود فرو برد و ناپیدا و نامرئی است. این اولین دوره، و دورهی شاد زندگی ماست.
اما ناگهان زمانی فرا میرسد که مرگ را پیش روی خود میبینیم و دیگر نمیتوانیم ذهنمان را از آن دور کنیم. مرگ همراه ماست؛ و چون مرگ و جاودانگی، مانند لورل و هاردی، به سختی به هم پیوند خوردهاند،
میتوانیم بگوییم که جاودانگی همراهمان است. با بی قراری دنبالش میگردیم، ژاکت و شلواری رسمی برای آن میدوزیم، برایش کراواتی نو میخریم، میترسیم دیگران برایمان لباس و کراوات انتخاب کنند و انتخابشان خوب نباشد
پس از دومین دورهی زندگی که شخص نمیتواند چشمش را از روی مرگ بردارد، دورهی دیگری وجود دارد که کوتاهترین و عجیبترین دوره است و به همان اندازهای که خیلی کم دربارهاش میگوییم، خیلی کم هم دربارهاش میدانیم، قدرت فرد رو به زوال رفته و اسیر خستگی است.
خستگی: پلی بیصدا که ما را از ساحل زندگی به ساحل مرگ میبرد.
در این مرحله، مرگ آنقدر نزدیک است که نگاه کردن به آن خستهکننده است. در این مرحله، مرگ مانند چیزهایی که خیلی به ما نزدیکاند و برایمان آشنا هستند بار دیگر ناپیدا و نامرئی میشود.
جاودانگی | میلان درا